theread.me/_posts/2018-04-28-empty-place.md
2018-04-28 23:05:53 +04:30

58 lines
5.9 KiB
Markdown
Raw Blame History

This file contains ambiguous Unicode characters

This file contains Unicode characters that might be confused with other characters. If you think that this is intentional, you can safely ignore this warning. Use the Escape button to reveal them.

---
layout: post
title: "جای خالی ..."
date: 2018-04-28
permalink: empty-place/
categories: life
lang: fa
excerpt_separator: <!--more-->
author: Amir
---
همه ما یه سری جاهای خالی توی زندگی داریم. حسشون می‌کنیم، بهمون فشار میارن و خیلی دلمون می‌خواد که زودتر جاش رو پر کنیم. اما خب قرار نیست به همین سادگی‌ها هم باشه!
بریم از عقب‌تر شروع کنیم. جایی که حس می‌کنی و می‌فهمی که یه سری جاهای خالی داری توی زندگیت. بهت حس پوچی میده و از درون بهت فشار میاره و کم کم مثل زخمی کهنه سر باز می‌کنه و تازه درداش شروع میشه. فکر می‌کنی که این اتفاق جدیدی هست که داره توی زندگیت اتفاق میوفته. ولی خب، جدید نیست و تو همیشه یه جای خالی داشتی. اما خودش رو نشون نمی‌داد.
<!--more-->
<br />
# خالی بودن
همیشه جای یه چیزی توی زندگیت خالیه. تقصیر تو نیست، تو هیچوقت نمی‌تونی توی زندگیت بگی که من همه چی دارم و از همه چیز بی نیازم! هرچقدر که بیشتر پیش بری، نیازهات، خواسته‌هات و حتی دغدغه‌هات هم بیشتر میشن. و تو همیشه یه جای خالی حس می‌کنی و دوست داری که جاش رو پر کنی.
اما بعضیاشون حسابشون کلا با بقیه جداست. تو چیزی فراتر از هر چیزی که تا الان داشتی و می‌خواستی رو می‌خوای. تو فراتر از خودت رو می‌خوای. تو، یه محبوب می‌خوای. و جای خالیش دردناک‌ترین جایی هست که خالیه و وقتی سرباز کنه و خودش رو نشون بده، تو خودت رو در ضعیف‌ترین حالت ممکن برای مقابله باهاش می‌بینی.
یا وقتی تنها میشی بهت رخنه می‌کنه و خودش رو نشون میده، یا تو یکی رو می‌بینی و تو همون اولین نگاه به خودت میگی که:«واقعا؟». و اونجاست که کم کم حس نبودنش به تمام بدنت سرایت می‌کنه و از خودت این سوال رو می‌پرسی:«که تا الان برای چه چیزی زندگی می‌کردم؟ چطور تا الان نبودنش رو حس نکرده بودم؟».
<br />
# پیدا شدن فانتزی‌ها
و حالا دیگه تو شیدا شدی و انگار که خودت رو تازه در میان این همه شلوغی، پیدا کردی. تو خودت فرو میری، کم حرف می‌زنی و فقط فکر می‌کنی! به این فکر میکنی که:
> چطوری می‌تونم داشته باشمش؟ وقتی دارمش قراره چیکارا باهم بکنیم؟ و ... .
کلی فکر به سرت میزنه و کار به جایی میرسه که وسط فانتزی‌ها یه فانتزی جدید رو شروع می‌کنی تصور کردن و ادامه دادن. وقت نمی‌کنی حتی تمومشون کنی.
***فقط دوست داری توی ذهنت هم که شده باهاش زندگی کنی.***
اینجا همون لحظه‌ای هست که باید احساس خطر کنی. باید به خودت بیای و خودت رو جمع و جور کنی. اگه نخوای اینکار رو بکنی، توی خیالات خودت غرق میشی و کم کم سقوط می‌کنی. نه تو بهش رسیدی و نه ذهنت آروم می‌مونه.
اینکه چطور جلوی خودت رو بگیری و ادامه ندی به خودت و شرایط خودت بستگی داره. ولی مهم‌ترین کاری که میتونی بکنی اینه که باهاشون حتما مقابله کنی و نذاری که فانتزی‌ها درگیرت کنن و تو رو به موج جنون بکشن. کار آسونی نیست مقابله کردن باهاش، هر دفعه هم قوی‌تر از قبل سراغت میاد! هر دو باهم میان؛ هم فانتزی‌ها و هم درد تنهایی.
نذار درد تنهایی رخنه کنه توی وجودت! خالیش کن. به هرنحوی که می‌تونی خودت رو خالی کن و متمرکز بمون.
<br />
# خودت باش
تو میخوای بهش برسی. حتما اون شخص نه! ولی میخوای به کسی که دلت میخواد همدم تو باشه برسی و کنارش باشی. باید خودت باشی و بهترین نسخه خودت رو بسازی. لازم نیست تو دنبالش بری! خودش میاد و با پای خودش هم وارد زندگیت میشه. چیزی که تو لازم داری، بودن در جاهایی هست که میتونی خودت باشی و ایده‌آل تو هست.
و واسه اینکه به هرکسی که برخوردی، شروع نکنی به فانتزی چیدن و به فکر فرو رفتن :«که آیا باهم میتونیم **ما** باشیم؟» برای خودت یه لیست از ایده‌آل‌هات درست کن تا بتونی به نسبت اون، کسی که بهش فکر می‌کنی رو باهاش مقایسه کنی و تصمیم درستی بگیری. با این کار میتونی جلوی جوگیر شدنت و پیش اومدن تمام فانتزی‌ها رو بگیری و کنترل بیشتری روی خودت داشته باشی.
و در آخر دنبال هیجان نباش. دنبال داشتن بهترین لحظات در کنار بهترینت باش.
<br />
> هر کسی را همدم غم ها و تنهایی مدان / سایه دنبال تو می آید ولی همراه نیست. - مولانا
<br />